ساعت حدودا 8 شب بود که اومدیم بخش عمومی از تعریف خاطره درگیری با پرستار صرف نظر میکنم و میرم سراغ اینکه مادر و دختر (زن و بچمو عرض میکنم) بخش رو گذاشته بودن رو سرشون، مامان درد داشت و بچه گشنش بود در این لحظات بود که رفتم از تو ماشین ظرف کوچیک عسل رو که از خونه آورده بودم بعلاوه تربت ابی عبدالله(ع) رو با خودم آوردم. تربت رو ریختم روی عسل، دستمو حسابی شستم، بچه رو بغل کردم و با انگشت کوچیکم یذره عسل مخلوط با تربت رو در آوردم، زیر لب گفتم: "یا اباعبدالله" و انگشتمو مالیدم به سقف دهن زینب خانوم، شدیدا منتظر عکس العملش بودم، اولش ظاهرا هنگ کرده بود ولی چند لحظه بعدش شروع کرد به ملچ ملوچ بسسسسسیار خنده داری که بیا و ببین... (درباره باز ...